تنها پیشنهاد من برای قضاوت، خواندن زندگی ابراهیم که در کتاب مقدس مکتوب میباشد است و خود قضاوت خواهید کرد که کاتب قرآن و نویسندگان احادیث از چند ترفند بطور همزمان در این قسمت استفاده کردند. زندگی ابراهیم را در این وبلاگ مطالعه بفرمائید. و بطور کاملتر میتوانید از کتاب مقدس استفاده کنید
مهاجرت حضرت ابراهیم(علیهالسلام)[۴۳]
ابراهیم(علیهالسلام) پس از ازدواج با ساره، به او پیشنهاد کوچ کردن از شهر را نمود، ساره هم قبول کرد، ابراهیم(علیهالسلام) که قصدمهاجرت پیدا نمود، به تمام کسانی که به او ایمان آورده بودند، اطلاع داد که میخواهد که از شهر کوچ نموده و مهاجرت کند.
گروندگان او را اجابت کردند و گفتند: ما نیز با تو خواهیم بود، اگر چه از زن و فرزند هم جدا شده باشیم.
خداوند روش گروندگان به ابراهیم(علیهالسلام) را از برای امت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) سرمشق قرار داده و در طی آیهای از قرآن به امت محمد(صلی الله علیه و آله) جریان آنها را گوشزد نموده که دانسته باشند، مخصوصاً هنگامی که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از مکه به مدینه مهاجرت نموده.[۴۴]
ابراهیم(علیهالسلام) از شهر بابل با زوجه خود ساره و لوط و کسانی که به وی ایمان آورده بودند، رهسپار شام(سوریه) که در آن زمان کنعان میگفتند گردید و در شهری که نام آن «حران یا حاران» بود اقامت گزید.
در آنجا پادشاهی بود که شیوه بت پرستی داشت، ابراهیم(علیهالسلام) از او که مبادا به خاطر توحید و یکتاپرستی وی را آزار دهد، در هراس افتاد.
لذا پس از چندی از آنجا هم کوچ کرد، به سرزمین مصر رفت و در جایی وارد شد که کسی او را نشناسد، ولی خبر ورود ابراهیم(علیهالسلام) به مصر پخش شد و مردم از اطراف به دیدن او میشتافتند، مخصوصا شنیدند زنی با او همراه است که زیباترین زنان شهر خود به شمار میرفته، خبر ورود ایشان نیز به پادشاه مصر رسید، ابراهیم(علیهالسلام) را احضار نموده و از وی پرسید که: اهل کجاست؟
ابراهیم(علیهالسلام) گفت: اهل بابل.
پرسید: برای چه به این سرزمین آمدی؟
گفت: دادگری تو را شنیدم و به این سو عزیمت نمودم.
پادشاه گفت: این زن که با تو همراه است کیست؟
گفت: خواهر من است(زیرا اگر میگفت زن من است، ممکن بود به خاطر زیبایی و تصاحب او، ابراهیم(علیهالسلام) را بکشد.)[۴۵]
قبل از ملاقات با پادشاه، ابراهیم(علیهالسلام) به ساره سپرده بود، که اگر از او سؤال شود، او هم بگوید که خواهر ابراهیم(علیهالسلام) است.
پادشاه، ساره را نیز نزد خود خواند و به او گفت: این مرد با تو چه نسبتی دارد؟ ساره گفت: برادر من است.
پادشاه گفت: در این صورت من به تو نسبت به برادرت مهربان تر خواهم بود. خواست نزد ساره برود، ساره از او دوری جست، پادشاه قصد کرد خود را به او نزدیکتر نماید، دست فرا داشت که ساره را در آغوش بگیرد.
ساره دعا کرد، دست پادشاه خشک شد. سلطان متعجب گردید و از ساره دست برداشت، کنیزکی داشت به نام «هاجر» که از قبطیان بود،[۴۶] به ساره بخشید و گفت: تو با این کنیز و برادرت از شهر من بیرون بروید.
ساره داستان خود را با پادشاه برای ابراهیم(علیهالسلام) بازگو کرد، ابراهیم(علیه السلام) خداوند را سپاسگزاری نمود و فردای آن روز با ساره و هاجر از مصر بیرون رفتند و دوباره به سوی شام آمدند، آنهم به سرزمین فلسطین، در جایی که هیچ کس در آنجا وجود نداشت، هاجر وساره را در صحرایی بنشانید، خود به دنبال آب رفت و هر چه جستجو کرد نیافت، به ناچار چاهی حفر نمود و از آن چاه آب بیرون آمد.
ابراهیم(علیهالسلام) پس از توقف در صحرا هر قدر آذوقه که به همراه داشت تمام شد و تا شهر مسافت زیادی بود، به ساره گفت: در این مکان باشید تا من به دنبال آذوقه روم، پس از پیمودن یک فرسنگ راه، سرگردان و متحیر ماند که چه کند. به ناچار جوالی که همراه داشت، پر از ریگ صحرا کرده و با دست خالی به سوی ساره برگشت. ساره با دیدن جوال که پر بود خوشحال شد. ولی از اندرون جوال بیخبر بود، ابراهیم(علیهالسلام) پس از ورود از کثرت خستگی چیزی نگفت و به خواب رفت.
ساره به هاجر گفت که: جوال را بیاور، هاجر آن را نزد ساره آورد، وقتی باز کردند، در آن گندم یافتند، آن را آرد و خمیر کرده و نان پختند و ابراهیم(علیهالسلام) خفته را، از خواب بیدار نمودند که نان بخورد.
ابراهیم(علیهالسلام) گفت: چه بخورم که چیزی نداریم. گفتند: از گندمی که آوردی نان پختهایم. ابراهیم(علیهالسلام) با تعجب فهمید که لطف خداوندی شامل حال وی گشته، لذا بر سر جوال رفت و به جای ریگ گندم دید، به ساره چیزی نگفت و از آن گندم به کشت و زرع پرداخت. از آن گندم مردم خریدند و ابراهیم(علیهالسلام) توانگر شد، مردم نزد وی گرد آمده و خانهها ساختند. در آن مکان شهرکی به وجود آمد و ابراهیم(علیهالسلام) در آن مسجدی ساخت. بعدها شهرک مزبور، شهری بزرگ شد، از این شهر تا «مؤتفکات» که روستاهای لوط(علیهالسلام) باشد، یک شبانه روز راه بود و ابراهیم(علیهالسلام) از وضع لوط (علیهالسلام) با خبر میشد.
در این شهر که ابراهیم(علیهالسلام) آن را بنا کرده بود، مردم آن سرانجام به وی بدیها کردند و بر او ستم روا داشتند، وی از آن شهر با عیال و گوسفندان و چارپایان خویش که به دست آورده بود، به شهری دیگر کوچ کرد، آن هم در سر حد فلسطین بود. مردم از کرده خویش پشیمان شدند و به دنبال ابراهیم(علیهالسلام) راه افتادند که از او پوزش بخواهند و او را برگردانند، ولی ابراهیم(علیهالسلام) اجابت نکرد و به شهر جدید فرود آمد.
آرزوی ابراهیم و ساره (علیهماالسلام)
ابراهیم و ساره(علیهماالسلام) هر دو آرزومند بودند که دارای فرزند پسر باشند. ولی این آرزو برآورده نمیشد، علتش این بود که همسرش ساره بچهدار نمیشد، و طبق آیه قرآنی وی عقیم و نازا بود.[۴۷] ابراهیم(علیهالسلام) نذر کرد که اگر دارای فرزند پسر بشود، او را برای خدا قربانی نماید.
یک روز ساره به ابراهیم(علیهالسلام) گفت: از من که فرزندی به دست نیاوردی، اگر مایل باشی، هاجر کنیز خود را به تو میبخشم. ابراهیم(علیهالسلام) راضی شد، ساره هاجر را به ابراهیم(علیهالسلام) بخشید، از این پس وی همسر ابراهیم(علیهالسلام) گردید و پس از مدتی دارای فرزندی شد که نام او را «اسماعیل»[۴۸] گذاشتند.
این همان فرزند صبور و بردباری بود که ابراهیم(علیهالسلام) از درگاه خدا درخواست نموده بود و خداوند بشارت او را به ابراهیم (علیهالسلام) داده بود.[۴۹]
با داشتن این فرزند، کانون زندگی ابراهیم(علیهالسلام) زیبا و شاد شد، چرا که اسماعیل(علیهالسلام) ثمره یک قرن رنج و مشقتهای ابراهیم(علیهالسلام) بود، طبیعی است که ساره نیز به خصوص هنگامی که چشمش به چهره اسماعیل(علیهالسلام) میافتاد آرزو میکرد که دارای فرزند باشد، حس هووگری گاهی به صورتهای رنج آور در ساره بروز میکرد، او وقتی که میدید ابراهیم(علیهالسلام) نوگلش اسماعیل(علیهالسلام) را در کنار مادرش در آغوش میگیرد، و او را میبوسد و نوازش مینماید، در درون ناراحت میشد و در غم و اندوه فرو می رفت.
سرانجام آتش رشک و حسد ساره، نسبت به هاجر زبانه کشید و نتوانست تحمل وجود هاجر را با ابراهیم(علیهالسلام) بنماید، از این رو به ابراهیم(علیهالسلام) گفت: این زن و کودک خود را برگیر و برو در جایی که شما را نبینم، زیرا میترسم کاری ا نجام دهم، که مورد خشم خداوند قرار گیرم.
ابراهیم(علیهالسلام) هاجر و اسماعیل(علیهماالسلام) را بر الاغی بنشاند و خود هم با ایشان به راه افتاد، مقداری آب و خوراک هم با خود بردند و به سوی مقصدی نامعلوم رهسپار شدند. ابراهیم(علیهالسلام) سر به بیابان نهاد، نمیدانست که به کجا برود، تا اینکه جبرئیل (علیهالسلام) فرود آمد و گفت: ای ابراهیم(علیهالسلام) این زن و فرزند را به خداوند بسپار، که خدا خود حافظ و نگهبان آنها خواهد بود. و تو هم از سرگردانی و اندوه رهایی مییابی.
ابراهیم(علیهالسلام) گفت: ای جبرئیل!آن ها را به کجا ببرم؟
گفت: به حرم خدای در سرزمین مکه، در آنجا آنها را بگذار و برو. [۵۰] ابراهیم (علیه السلام) رو به سرزمین حجاز نهاد و چون به حرم خدا رسید و وارد مکه شد، جایگاهی دید که جز زمین خشک و کوه، چیز دیگری نیست. نه مردمی دارد و نه گیاهی و نه آبی و نه طعامی.
پیش خود گفت: چگونه این زن و کودک را بدون سرپرست رها کنم، بالاخره دل به خدا بست و گفت: خدای بزرگ خود نگهبان آنهاست، هاجر را از الاغ پایین آورد و در جایی که اکنون خانه کعبه و چاه زمزم است، بنشاند و گفت: «پروردگارا! من برخی از اعضای خانوادهام را در منطقهای بیآب و علف نزدیک خانه محترم تو سکونت دادم...»[۵۱]
کیفیت فرزند دار شدن ساره(علیهاالسلام)
ابراهیم و ساره (علیهماالسلام) گرچه هر دو پیر شده بودند و دیگر امید فرزند داشتن در میان نبود، ولی ابراهیم(علیهالسلام) بارها امدادهای غیبی را دیده بود،از این رو دارای امید سرشار بود و از خدا میخواست که ساره نیز دارای فرزند شود، طولی نکشید که دعای ابراهیم(علیهالسلام) مستجاب شده و بشارت فرزندی به نام «اسحاق» به او داده شد.[۵۷]
کیفیت بشارت چنین بود: حضرت لوط(علیهالسلام) مدتها قوم خود را به سوی خدا و اخلاق نیک دعوت میکرد، ولی آنها حضرت لوط(علیهالسلام) را به استهزاء گرفتند و سرانجام مستحق کیفر سخت الهی گشتند.
جبرئیل(علیهالسلام) همراه چند نفر از فرشتگان مقرب مأمور شدند، که نخست نزد ابراهیم(علیهالسلام) بیایند و او را به تولد فرزندی به نام «اسحاق» مژده دهند و سپس به سوی قوم لوط(علیهالسلام) رفته و عذاب الهی را به آنها برسانند.
در این هنگام پیک وحی با سلام خدایی فرود آمد و با ابراهیم(علیهالسلام) به گفتگو پرداخت، و تولد فرزند را بشارت داد. در این زمان ابراهیم(علیهالسلام) به صد و بیست سالگی رسیده بود و ساره پیرزنی عجوزه بود که از باردارشدن تعجب میکرد.
اما در جواب او جبرئیل(علیهالسلام) گفت: آیا از مرحمت و لطف خدا تعجب میکنید که شامل حالتان گردید؟ خداوند ستوده و بزرگوار است.[۵۸]
به این طریق اسحاق، پسر دوم ابراهیم(علیهالسلام) پس از اسماعیل به دنیا آمد و ساره برای اولین بار، نوزادی را در بغل گرفت و توجه تودهها و ناظران را به خود معطوف نمود. زیرا پدر و مادری فرتوت، آنهم از مادری نازا و عقیم ، بچهای سالم و زیبا که رسالت الهی را بعدها به عهده گرفت، از آنان فرا رسید.
ساره سرانجام در «قدس» شهر الخلیل، در سن صد و بیست سالگی از دنیا رفت و هم اکنون مرقد شریف او در کنار حضرت «ابراهیم، اسحاق، یعقوب، یوسف(علیهمالسلام)» مورد زیارت میباشد.[۵۹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۴۳] - ر.ک: دائره الفرائد: ج ۱، ص ۱۹ به بعد – مع الانبیاء فی القرآن: ص ۱۵۹.
[۴۴] - سوره ممتحنه، آیه ۴.
[۴۵] - و مراد ابراهیم(علیهالسلام) از گفتن خواهر، خواهر دینی بوده است، و ابراهیم(علیه السلام) دروغ نگفته است.
[۴۶] - هنگامی که پادشاه مصر (سنان بن علوان) کرامات و معجزاتی را از حضرت ابراهیم (علیه السلام) و همسرش ساره دید، هاجر را که از کنیزان زیبا و باهوش او بود، به عنوان خدمتگزار به ساره بخشید، شرافت و فضیلت هاجر فوق العاده زیاد است و اکثر اعمال و مناسک حج به تبعیت از ایثارگری و حرکات فداکارانه وی صورت گرفته و در شرع مقدس اسلام، نیز تا روز قیامت تشریع گردیده است. آیات زیادی در مورد او و فرزندش اسماعیل (علیهالسلام) نازل شده، از جمله بخشی از آیات سوره ابراهیم است (بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۱۰۶ – طبقات: ج ۱، ص ۵۱ – اعلام قرآن: ص ۱۳۱).
[۴۷] - سوره ذاریات، ایه ۲۹.
[۴۸] - ابراهیم(علیهالسلام) در سن نود و نه سالگی و هاجر در سن هفتاد سالگی صاحب فرزندی به نام اسماعیل(علیهالسلام) شدند. (بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۹۰ و ۱۰۶).
[۴۹] - سوره صافات، آیه ۱۰۰.
[۵۰] - بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۹۷.
[۵۱] - سوره ابراهیم، آیات ۳۷و۳۸.
[۵۲] - هاجر پس از سیزده سال اقامت در مکه، سرانجام در سن نود سالگی، سال سه هزار و چهارصد و سی و سه بعد از هبوط آدم، فوت کرد و زیر ناودن طلا در حجر اسماعیل مدفون گشت. اسماعیل(علیهالسلام) بیست ساله بود، که مادرش هاجر فوت کرد.(بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۱۰۶ – طبقات:ج ۱، ص ۵۱ – اعلام قرآن: ص ۱۳۱).
[۵۳] - ر.ک: قصص قرآن: ص ۶۹ – مع الانبیاء فی القرآن: ص ۱۶۵ – بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۸۴ به بعد.
[۵۷] - ممع البیان: ج ۲،ص ۳۱۶.
[۵۸] - سورههای هود، آیات ۶۹ و ۷۶ – ابراهیم، آیه ۳۸.
[۵۹] - سفینه البحار: ج ۱، ص ۶۷۳.
No comments:
Post a Comment